و همینطور آریا و کاتلین

ساخت وبلاگ
در حالت عادی دارم از صد درصد توانم استفاده می‌کنم. اگه حالم خوب باشه، مشکلی ندارم و سخت نیست. ولی اگه مثل این هفته سر چیزی ناراحت باشم، تعادلم به هم می‌خوره و بعدش دیگه خدا می‌دونه چطوری ممکنه حالم خوب بشه.  با استراحت کردن خودم اوکی‌ام. ولی از قضاوت بقیه می‌ترسم. یکی از دوست‌هام هست که توی طبقه‌ای که من کار می‌کنم، کار می‌کنه، و تا می‌بینه که من قهوه درست می‌کنم، یک شوخی می‌کنه توی این مایه‌ها که چرا من بیش‌تر کار نمی‌کنم. ممکنه کاملا شوخی باشه، ولی خب هزاران بار تکرار کردنش طبعا روی من تاثیراتی گذاشته.  الان خورشید حدودا نه‌ غروب می‌کنه. من اوایل خوشحال بودم بابت این روزهای همیشه روشن. الانم مشکل عمیقی ندارم باهاش، ولی سر کلاس آلمانی احساس عجیبی دارم. هم‌زمان به‌شدت خسته‌ام و انگار ساعت چهار باشه. انگار تخمین دقیقی ندارم و توی ذهنم این باشه که من باید تا تاریکی هوا کار کنم و وقتی کار نمی‌کنم، عذاب وجدان می‌گیرم و وقتی استراحت نمی‌کنم، نمی‌تونم کار مفیدی کنم. همه‌چی قشنگه و تابستون خنکیه و کلی بستنی می‌خورم، ولی برای این هفته حداقل، خسته و بی‌انرژی و غمگین بودم و ذهنم نمی‌تونه درک کنه و وقتی همه‌چی خوبه، من چرا باید این‌قدر غر بزنم. در نتیجه به خودم می‌گم لوس‌بازی درنیار و اون یک فشار مضاعف می‌شه. بعدش به خودم می‌گم که به استراحت نیاز دارم تا خوب بشم، بعدش دوستم سروکله‌اش پیدا می‌شه که بهم عذاب وجدان بده. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 80 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1402 ساعت: 14:57

امروز با همسایه‌ام که یک دختر ایرانیه، رفتیم توی جنگل. کلی راه رفتیم و نمی‌دونی چقدر چقدر قشنگ بود. همه‌جا سبز. بعدش با هم رفتیم مرکز شهر و بستنی خوردیم. خیلی چسبید. دختر خوبیه و دوستش دارم و عصر فوق‌العاده‌ای بود، ولی وسطش چند لحظه فکر کردم که محشر می‌شد اگه اون‌جا با تو بودم.  من توی لذت بردن از زندگی واقعا استعداد دارم. یعنی فکر کردم این‌جا که بیام برام عادی می‌شه، ولی نه، هنوزم از طبیعت و آسمون کیف می‌کنم. الانم که بهار اومده، هر روز تعطیل بهشته. اگه بیای، برات کیک درست می‌کنم و با چایی می‌خوریم، توی جنگل می‌گردیم، توی مرکز شهر بستنی می‌خوریم. یک جایی از مرکز شهر هست که قهوه‌های خوبی داره و با انوجا صبح‌های شنبه می‌ریم اون‌جا. پریروز در نبودش رفتم بازم روتین صبح‌های شنبه رو انجام دادم که شامل پرسه زدن و رفتن توی هر مغازه‌ی رندوم می‌شه و دلم براش تنگ شد خیلی. نوشتن و جمع کردن احساسات پراکنده‌ای که در طول روز دارم سخته. میزبان airbnb هامبورگمون یک دختر جوونی بود که آپارتمان مینیمالی و به‌شدت قشنگی داشت. فکر می‌کنم نقاش بود. آپارتمانش کلی بالکن داشت و طبقه‌ی پنجم بود. شب که برگشته بودیم، دوست‌پسرش هم بود، و با هم داشتند فیلم می‌دیدند. این‌قدر قلبم مچاله شد با دیدنش که نمی‌دونی.  تنهایی زندگی کردن بد نیست. یعنی به‌اندازه‌ی زمستون ازش متنفر نیستم، ولی هنوزم شک دارم برای من باشه دقیقا. الان خوبه، در طول روز صدای مردم رو می‌شنوم از پنجره‌ی باز و نمی‌دونم چرا تاثیر خوبی داره روم. سریال می‌بینم و آشپزی می‌کنم و کتاب می‌خونم. آزادیش لذت‌بخشه قطعا. ولی تقریبا مطمئنم بودن تو حداقل ده برابر بهترش می‌کنه. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 67 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1402 ساعت: 15:43

کتابی که پرهام برای تولدم بهم داده بود، دیشب تموم کردم. بعد شاید فکر کنی که مثلا توی کتابخونه‌ام بود و نمی‌خوندمش تا مثلا یک هفته پیش که بالاخره شروع کردم. ولی نه، متاسفانه یا خوشبختانه خوندنش ماه‌ها طول کشید. انگلیسی بود و هزاران واژه داشت که من نمی‌شناختم. من انسان کار پیوسته نیستم و مهم‌ترین انگیزه‌ام این بود که تولد بعدی‌م انسانی نباشم که در طول یک سال نتونسته یک کتاب بخونه، و البته بازم کادو بگیرم. دیروز رفته بودیم hike و توی قطار داشتم پنجاه صفحه‌ی پایانی رو پیش می‌بردم. اشک توی چشم‌هام جمع می‌شد از داستان کتاب. فکر می‌کنم به‌عنوان کسی که برادری داره که حدودا دردسر خانواده است، زندگی ون گوگ و رابطه‌اش با برادرش عمیق‌تر توی ذهنم می‌رفت. از یک طرف هم به خودم افتخار می‌کردم که تونستم چند ماه به یک کتاب بچسبم. فکر این که هنوز از کتاب خوندن دست نشستم. برام احتمالا اولین تجربه‌ی این شکلی بود. کتاب بعدی‌ای که قراره بخونم، زندگی‌نامه‌ی فاینمنه که چند ماه پیش خریدم و کنار گذاشتمش تا همین کتاب رو تموم کنم. پریروز توی فرم نون پختم. تمام کاری که کردم البته این بود که خمیر رو از بسته‌اش درآوردم و گذاشتم توی فر. این فر رو هم چند ماه پیش از یکی از بچه‌های توی ساختمونمون خریدم. یک مدت زیادی به شکل عجیبی توی کمدم بود، چون جایی براش نداشتم. بعدش به ذهنم رسید از پاتختی‌م (اگه اسمش این باشه) به‌عنوان میز مخلوط‌کن و فر استفاده کنم. به طرز عجیبی این تغییر انگار قدم نهایی بود برای این که حس کنم این اتاق واقعا خونه‌مه. یک بار توش برای بچه‌های آژمایشگاه قبلی‌م براونی پختم و دو سه روز پیش هم پیتزای آماده. که البته بعدش چون بلافاصله گذاشتم توی ظرف، موقع ناهار انگار داشتم سوپ پیتزا و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 64 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1402 ساعت: 15:43

دارم از هامبورگ برمی‌گردم. خیلی سفر خوبی داشتم و توی راه رفتن که انوجا آهنگ گذاشته بود، متوجه شدم که سلیقه‌ی موسیقیایی‌ش شبیه منه و در نتیجه یک آهنگ جدید پیدا کردم که دائم بهش گوش بدم. بازم رفتیم کلیسا، بازم از یک برج بالا رفتیم، بازم قایق سوار شدیم، بازم رفتیم گالری. به قول سوپروایزرم nothing spectacular، ولی داره در قلب من جای خودش رو پیدا می‌کنه. فکر می‌کنم یاد گرفتم که توی مسافرت به هر شهر و دیدن فرهنگ مردمش مثبت فکر کنم. به نظرم راه منطقی‌تریه و بیش‌تر کیف می‌ده. من خیلی خوشحالم که الان مسافرت برام یک غول نیست و ازش متنفر نیستم.  بیش‌تر طول سفر توی رستوران و این جاها آلمانی حرف زدم. فکر کن. این که انوجا که هنوز آلمانی رو شروع نکرده و هر بار از حرف زدن من کیف می‌کنه توی افتخار کردنم به خودم بی‌تاثیر نیست. می‌تونم حتی آهنگ‌های آلمانی بخونم. عشقم به آلمانی برگشته و بابت این هم خوشحالم. عشقش اون موقع از قلبم رفته بود که توی آزمایشگاهی بودم که همه آلمانی حرف می‌زدند و تنها بودم.  انوجا قبل از خواب دیوونه شده بود. می‌گفت بگرد یک concentration camp پیدا کن اطراف هامبورگ. توی گوگل مپ سرچ کردم concentration camps near me و هنوز از فکرش خنده‌ام می‌گیره. توی تورمون، راهنما می‌گفت که توی جنگ جهانی دوم اکثر هامبورگ به آتش کشیده شد، چون هامبورگ توی توزیع خیلی چیزها نقش اساسی‌ای داشته. می‌گفت که متفقین می‌خواستند مرکز توزیع Cyclone B رو بزنند و نمی‌دونستند دقیقا کجاست، بنابراین همین‌طوری رندوم می‌زدند منطقه‌ای که حدس می‌زدند باید اون‌جا باشه. همین‌شکلی می‌شه که یکی از کلیساهای اساسی‌شون می‌سوزه. من با وقایع تاریخی و عمومی چندان تحت‌تاثیر قرار نمی‌گیرم و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 76 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1402 ساعت: 2:04

فردا یک ارائه‌ی مهم دارم و هی می‌ترسم برم سراغش. دارم تلاش می‌کنم دقیقه‌ی نودی نباشم، که لازمه‌ش این بود که اول درک عمیق‌تری از زمان پیدا کنم، چون همیشه ته ذهنم اینه که هر کاری دو دقیقه طول می‌کشه و طبعا چندان تخمین دقیقی نیست. به نظرم دارم پیشرفت می‌کنم، چون همین الانم ارائه‌ام تقریبا کامله و باید فقط تمرینش کنم. ولی ببینم که آیا می‌تونم تا دوازده شب عقبش بندازم یا نه. امروز میشل اومده بود توی دفترم که ازم راجع به پیشرفتم بپرسه، و با بنیامین یک بحثی رو شروع کردند، و دیدنش واقعا زیبا بود. این بچه یک چیزی می‌گفت، اون یکی می‌گفت maybe, I don't know، بعد طرف مقابل می‌گفت I don't know, I don't know, I'm just guessing، و همین دیالوگ به صورت متداوم برای ده دقیقه. ترکیبی از دو نفر از آکواردترین افرادی که می‌شناسم کنار هم. خیلی دوست دارم می‌دونستم آیا این‌جا پذیرفته شدم یا نه. نمی‌دونم، دیگه چندان اهمیتی به نظر بقیه نمی‌دم و عادت کردم به اهمیت ندادن. ولی من این آزمایشگاه رو دوست دارم، فکر می‌کنم برام مهمه که اون‌ها هم دوستم داشته باشند. می‌دونی، دقیقا در حین نوشتن این پست، حس کردم که چقدر تغییر کردم. نمی‌دونم، به شکل بنیادینی صبورتر و منظم‌تر و آروم‌تر شدم انگار. اهمیت دادن به این که بقیه چه فکری راجع بهم می‌کنند، اساس شخصیتم بود، و الان نه این که اهمیتی ندم، ولی خب چیز مطرحی هم نیست.  شایدم دارم این که ظرف‌ها رو دقیقا بعد از استفاده می‌شورم، بزرگ می‌کنم. شایدم دارم از تمرین کردن ارائه‌ام فرار می‌کنم. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 79 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1402 ساعت: 2:04